یادمه زمانی که در بهزیستی بودم دوستان زیادی داشتم کسانی که واقعا کمک کردن تا ما بجای برسیم و روی پای خودمان به ایستیم امروزه که از بهزیستی ترخییص شدم هرشب میگویم کاشکی در کنار بچه ها بودم یادمه هرشب فوتبالی بازی میکردیم سر به سر هم میگزاشتیم اروزو هامونو برای هم میگفتیم از مربی یا کتک میخوردیم پای صحبت های شیرین اقا منوچهر محمدی مینشستیم یادش بخیر قبل از امتحانات افشین میر محمدی از ما امتحان میگرفت وای اگر نمره کم میگرفتیم کتک.
تابسونا شمال مشهدی می رفتیم توی قطار کل بیداری میگزاشتیم تا گنبدای هرمو ببینیم اما اخرشم همه خواب .
ماه رمضان ها وعض همه خوب این ورو این ور دعوت یه روز شهداری یه روزنیرو هوای دیدار با وزیر رو ریس جمهور هرکی گیرمان می امد .
محرم ها هم توی هیت ها شیر کاکاو چای .
توی هر مدرسی که بودیم به اسم شر ها مارو مشناختن هروز هم از مدرسه جیم عشق هال توی پارک ها
قده قن کردن گوشی ها در مرکز و قاچاقی اوردن مربیای اهل هالو با مرام.
فیلم ترسناک دیدنو شب به هم جسبیدن فکر بد نکن از ترس.
هر چیزی در بهزیستی بود تمام شد البته برای من